6 ماه و 11 روز ...
سلام عشقولای مامانی ... این روزا خیلی کم اومدم اینجا ، خیلی دوست داشتم بیام ، نتونستم ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر حالتون خیلی خوبه ، از تکوناتون معلومه که حسابی خوبین و دارین شیطونی می کنین ... دیگه تکوناتون از روی شکمم معلومه ، اینقده بامزست ... مامان و بابام هم اون دفعه که گفته بودم اومدن ولی زودی رفتن ، جمعه صبح رفتن . بعد از ظهر عمه و شوهر عمه ی بابا ایمان اومدن اینجا ، همون شب بود که تکونای هیوا رو خیلی پایین احساس کردم ، توی لگنم احساس کردم . کلی ترسیدم . همون موقع به دکترم اس ام اس دادم و جریان رو گفتم که دکترم گفت بخواب و اصلا از جات تکون نخور ، بابا ایمان هم فوری منو اورد تو اتاق و خوابیدم . چون درد هم داشتم بابا ایمان قر...